معنی حاجت روا شدن

فرهنگ فارسی هوشیار

حاجت روا

روا کننده حاجت


روا شدن

برآمدن، بر آورده شدن


حاجت روایی

‎ برآمدن حاجت، بر آوردن حاجت روا کردن حاجت.

لغت نامه دهخدا

حاجت روا

حاجت روا. [ج َ رَ] (ص مرکب) آنکه حاجت او برآمده باشد. مقضی المرام. ناجح. کامروا:
بسی بر بساط بزرگان نشستم
که یک نفس حاجت روائی ندیدم.
سیف اسفرنگ.
|| (نف مرکب) روا کننده ٔ حاجت. برآرنده ٔ حاجت:
درِ سرای تو هست آفرین سرایانرا
حریم کعبه ٔ حاجت روا علی التعیین.
سوزنی.
کعبه ٔ حاجت روای سائلان درگاه تست
گشته مر هر مُلتِمس را زو محصل مُلتمَس.
سوزنی.
|| مسجد حاجت روا؛ مسجدی که دعاها در آن درگیر و مستجاب شود:
شیر فلک را شده ست از پی کسب شرف
مسجد حاجت روا خاک سر کوی او.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 725).
مسجد حاجت روا جوئی مجو اینجاکه نیست
راه سنت گیرو آنگه مسجد حاجت روا.
سنائی.


حاجت روا کردن

حاجت روا کردن. [ج َ رَ ک َ] (مص مرکب) اسعاف. اسئال. انجاح. نجح. حاجت روا کردن خواستن. استنجاز. استنجاح. تنجز. برآوردن نیاز کسی:
گوید که هم جلالت کعبه است قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وی روا کنم.
مسعودسعد.


روا شدن

روا شدن. [رَ ش ُ دَ] (مص مرکب) برآمدن. مَقْضی ّ شدن. برآورده شدن. نُجْح. نَجاح. (دهار). رجوع به روا و روا گشتن و روا کردن شود:
صد بندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم.
ناصرخسرو.
خاقانی عیدآمد ز خاقان بیمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود.
خاقانی.
گر وعده ٔ وصال تو جانا روا نشد
باری مرا سفید شد از انتظار چشم.
ازهری هروی.
- روا شدن حاجت و تمنا، کنایه است از برآمدن حاجت و تمنا. (از آنندراج):
دنیا به قهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم.
ناصرخسرو.
ازخدمت تو حاجت شاهان روا شود
تا هست کعبه، کعبه ٔ شاهان در تو باد.
مسعودسعد.
این دم شنو که راحت از این دم شود پدید
اینجا طلب که حاجت از اینجا شود روا.
خاقانی.
|| جاری شدن. نافذ شدن. مجری گشتن. رجوع به روا و روا کردن شود:
جادوکی بند کرد و حیلت بر ما
بندش بر ما برفت و حیله روا شد.
معروفی.
|| رواج. (دهار). رواج یافتن. رونق پیدا کردن.
- روا شدن متاع و گرمی بازار، کنایه است از رواج یافتن متاع و گرمی بازار. (از آنندراج):
تا گشت خریدار هنر رأی بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد.
مسعودسعد.
|| جواز. (دهار). مجاز شدن. جایز شدن. || حلال شدن. (ناظم الاطباء). مباح شدن.


روا

روا. [رَ] (نف) جایز. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). سزاوار. (ناظم الاطباء):
به باز کریزی بمانم همی
اگر کبک بگریزد از من رواست.
رودکی.
نان کشکینت روا نیست نیز
نان سمد خواهی گرده ٔ کلان.
رودکی.
چون خر رواست پایگهت آخر
چون سگ سزاست جایگهت شله.
خفاف.
اگر باز خواهی ز قیصر رواست
که دستور تو بر خرد پادشاست.
فردوسی.
روا باشد اکنون که بردارمت
بی آزار نزدیک او آرمت.
فردوسی.
نبودی بهر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پاشا.
فردوسی.
از مرگ حذر کردن دو روز روا نیست
روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست.
بندار رازی (از کلیله و دمنه).
خدای هرچه کسی را دهد غلط ندهد
غلط روا نبود بر خدای ما سبحان.
عنصری.
چو شش ماه از جدایی درد خوردم
روا بد گر زمانی ناز کردم.
(ویس و رامین).
بازنمایم که صفت مرد خردمند عادل چیست تا روا باشد که ویرا فاضل گویند. (تاریخ بیهقی). روا نیست که پادشاه این خطراختیار کند. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد گفت روا باشد بهتر از آن داشته آید که بروزگار خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی). هر مرد که... این سه قوت را بتمامی بجای آرد... آن مرد را فاضل و کامل... خواندن رواست. (تاریخ بیهقی).
نه جایی تهی گفتن از وی رواست
نه دیدار کردن توان کو کجاست.
اسدی.
روا باشد این شاه را ماه تخت
که فرزند دارد چنین نیکبخت.
اسدی.
بدو زنده گشته ست مردان خاک
اگر دست یزدانش گویم رواست.
ناصرخسرو.
لیکن این نیست روا کز تو همی خواهد
این تن کاهل بی حاصل مردافکن.
ناصرخسرو.
اینها که همه دشمن اولاد رسولند
از مادر اگر هرگز نایند روااند.
ناصرخسرو.
ملک الموت گفت روا باشد. پس هر دو برخاستند به صحرا شدند. (قصص الانبیاء ص 31). و گفتند مادر فرزندان تست روا باشد که سگ باشد. (قصص الانبیاء ص 122). روا باشد که از پس شیر و اژدها فراشوید و از پس زنان مشوید. (کیمیای سعادت).
بسته اکنون به بند و زندانم
تو چه گویی چنین روا باشد.
مسعودسعد.
ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن، یکی یاقوت و دیگر پیروزه. (نوروزنامه).
برای ملک روا باشد ار جهاد کنی
برای گل سزد ار زحمت زکام کشند.
ابورجاء غزنوی.
عقل را بنده ٔ شهوت مکن ایرا نه رواست
که ملک هیمه کش مطبخ سلطان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این درد خاست.
مولوی.
نصیحت از دشمنان پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست. (گلستان). زاهد... روی برتافت. یکی از وزیران گفت پاس گفتار ملک روا باشد که چند روزی به شهر اندرآیی. (گلستان).
نه در هر سخن بحث کردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست.
(گلستان).
هرچه رود بر سرم گر تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست.
سعدی (گلستان).
روا باشد اناالحق از درختی
چرا نبود روا از نیکبختی.
شبستری (از آنندراج).
بر ضعیفان روا نباشد زور
چه ملخ باشد آن ضعیف چه مور.
اوحدی.
ملامت به گاه سلامت رواست
سلامت چو گم شد ملامت خطاست.
امیرخسرو.
ور حسد می برد از رای تو خورشید رواست
بی هنر آنکه در آفاق کسش نیست حسود.
ابن یمین.
جفا کن تاتوانی کرد زیراک
وفا در مذهب خوبان روا نیست.
؟
- ناروا، چیزی که جایز نباشد. (ناظم الاطباء). غیرجایز. ناسزاوار.
|| حلال. (ناظم الاطباء). مباح. (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مشروع. (ناظم الاطباء):
با دل پاک مرا جامه ٔ ناپاک رواست
بد مر آنرا که دل و جامه پلید است و پلشت.
کسائی.
باده خوردن ز همه خلق مر او راست روا
کس مبادا که بدو گوید تو باده مخور.
فرخی.
لیکن ز نزد تو بضرورت همی روم
در شرع کارهای ضرورت بود روا.
معزی.
و گفت شوهران ما به سفر میروند... روا باشد که زنان با یکدیگر بخوابند و خویشتن را با یکدیگر بمالند. (قصص الانبیاء چ 1320 ص 187). زنان را از آن عمل منع کرد که این روا نباشد. (قصص الانبیاء چ 1320 ص 187). و قاضی فتوی داد که خون یکی از آحاد رعیت ریختن سلامت نفس پادشاه را روا باشد. (گلستان).
- ناروا، غیرمشروع. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع.
|| رائج. (ازآنندراج). رواج. (برهان قاطع). پررونق:
ز پاکیزگی شهر و از ایمنی راه
روا گشت بازار بازارگانی.
فرخی.
ضعف و کساد بیش نترساندم کز او
بازوی من قوی شد و بازار من روا.
مسعودسعد.
هجر تو مانندوصل هست روا بهر آنک
بر سر بازار تیز کور بود مشتری.
سنایی.
آری شبه آرد بها گهر را
عزت، درم ناروا روا را.
سوزنی.
- ناروا، چیزی که رایج نباشد. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناروان. (آنندراج). غیررایج. بی رونق:
آری شبه آرد بها گهر را
عزت، درم ناروا روا را.
سوزنی.
- سیم ناروا، مغشوش و قلب و نارایج. (آنندراج).
|| جاری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). روان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مخفف روان است بمعنی جاری. (فرهنگ نظام):
محویم به نور شمس تبریز
او محو ازل نه او نه ماییم
امروز زمانه درخور ماست
هر وجه که رانیم رواییم.
مولوی (از فرهنگ جهانگیری).
|| بمجاز، نافذ. روان. مطاع:
به مه گفت من آن کنم کت هواست
بهر روی فرمان و رایت رواست.
فردوسی.
مبرگفت غم کآن کنم کت هواست
بهر روی فرمان و رایت رواست.
(گرشاسب نامه ص 30).
وزیرش چهل، هر یکی را جدا
سپاهی و ملکی و امری روا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا.
سنائی.
باد بر ملک بنی آدم فرمانش روا
که همی کار بفرمان شیاطین نکند.
سوزنی.
بهرچه گویی قول تو در زمانه روان
بهرچه خواهی حکم تو بر زمانه روا.
انوری.
- فرمانروا، آنکه حکم وی نافذ و مطاع باشد. رجوع به فرمانروا شود.
|| مؤثر. کارگر: فریب بر زنان زودتر روا گردد و مردان را نیز بر زنان توان فریفتن. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
هرگز نکند بر تو اثر چاره ٔ دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیله ٔ محتال.
معزی.
|| بمعنی حصول کار است همچون کام روا. (برهان قاطع). برآمده. (آنندراج) (فرهنگ نظام). برآورده. مَقْضی ّ. صاحب آنندراج آرد: و این معنی مستعمل نمیشود مگر به ترکیب چون حاجت روا و کام روا، کسی که حاجت و کام او در جمیع ازمنه و احوال برمی آمده باشد - انتهی. ولی این قول صاحب آنندراج بر اساسی نیست و چنانکه از شواهد منقول در ذیل استنباط میشود در غیر موارد ترکیب، با افعالی نظیر شدن و گشتن و بودن نیز بکار میرود:
از آن کار چون کام او شد روا
پس آن بار بستد ز ترکان نوا.
فردوسی.
از او شود همه امیدهای خلق روا
بدو شود همه دشوارهای دهر آسان.
فرخی.
بدو گفت دایه که کامت رواست
اگر میهمان ترا این هواست.
اسدی.
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
صدبندگی شاه ببایست کردنم
از بهر یک امید که از وی روا شدم.
ناصرخسرو.
به خامه ٔ تو شود حجت فتوح روان
به نامه ٔ تو شود حاجت ملوک روا.
معزی.
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا.
ادیب صابر.
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه ترا کام روا و نه مرا توخته وام.
سوزنی.
- رواکام، کام روا. برآورده کام. مرادبرآمده:
بدین سر در جهان باشی نکونام
بدان سر جاودان باشی رواکام.
(ویس و رامین).
- کام روا، رواکام. رجوع به ترکیب اخیر و کامروا شود:
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست.
فرخی.
|| برآرنده و مستعمل نمیشود مگر به ترکیب چون حاجت روا و کام روا، یعنی کسی که حاجت مردم را برآورده باشد. (از آنندراج). || لایق. شایسته. موافق. مناسب. (ناظم الاطباء):
چو ما صد هزاران فدای تو باد
خرد ز آفرینش روای تو باد.
فردوسی.
|| خوشنما. خوش آیند. پذیره. مقبول. مطبوع. موافق میل. (ناظم الاطباء). رجوع به روا آمدن شود.


حاجت

حاجت. [ج َ] (ع اِ) صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید:در مجمع السلوک آمده است: ضرورت مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا نیابد و آن را حقوق نفس نیز گویند وحاجت، مقداری را گویند که آدمی بی آن بقا یابد معهذا بدان محتاج شود، چون جامه ٔ دوم بالای پیراهن و نعلین در پای. و فضول، آن را گویند که از این دو قسم بیرون بود و آن پایانی ندارد پس باید که مرید مبتدی ترک حاجت و فضول کند و ترک ضرورت نکند - انتهی. || نیاز. نیازمندی. احتیاج. ما به الاحتیاج. مایحتاج. محتاج الیه. اَرب. اَرّب. اربه. مأربه. میل. وطر. بُغیه. بقیه. عوز. فکر. تُلُنّه. تُلَنّه. تُلون. تُلونه. (منتهی الارب). لبانه. (دهار). (منتهی الارب) (اقرب الموارد). زبن. قُنعه. حوجاء. زهر. بدد. اشکله. شجَن. صارّه. ذنانه. دُرسه. لُماسه. لُؤام. لُدُنّه. ظِلف. شَجْب. شَجْو. (منتهی الارب). آیفت. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تلنگ. (برهان قاطع):
بتو حاجت آنستم ای مهربان
که بیدار باشی و روشن روان.
فردوسی.
که حاجت نبدشان به یک پر کاه
اگر چند در بسته بد سال و ماه.
فردوسی.
دُ دیگر چه حاجت مرا با کس است
کز این رزم رستم شما را بس است.
فردوسی.
بپرسید پس شاه فرمانروا
که حاجت چه باشد شما را بما.
فردوسی.
لشکر بی اندازه جمع شده است و بزیادت ولایت حاجت است. (تاریخ بیهقی).
این هست ولیک نیستت حاجت
تا از پی رزمها شوی کوشا.
مسعودسعد.
گفتم که حاجتم بتو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود همی ای ماه در سفر.
مسعودسعد.
خلق را داده از کریمی خویش
هر که را بیش حاجت، آلت بیش.
سنائی.
خود این معانی (خوردن، بوئیدن...) بر قضیت حاجت... هرگز تیسیر نپذیرد. (کلیله و دمنه). و زیر او انواع تاریکی و تنگی چنانکه بشرح آن حاجت نباشد. (کلیله و دمنه). ضایع گردانیدن فرصت و کاهلی در موضع حاجت (کلیله و دمنه). ماهی خوار.... بقدر حاجت ماهی میگرفت. (کلیله و دمنه). آنقدر که بدان حاجت باشد برگیریم. (کلیله و دمنه).
عرصه ٔ ولایت بمواجب ایشان وفا نمیکند و حاجت است که از حضرت بمزید نان پاره ای انعام فرمایند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
حریم حشمت جاهش ز وصف مستغنی است
که حاجتی نبود بام چرخ را به یتاق.
رفیعالدین لنبانی.
نیست حاجت مرا بافسانه
کدیه خوش نیست گنج در خانه.
مولوی ؟
وصف ترا گر کند ور نکند اهل فضل
حاجت مشاطه نیست روی دلارام را.
سعدی.
حاجت بکلاه ترکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
سعدی.
حکیمی راپرسیدند از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است گفت آنکه را سخاوت است بشجاعت حاجت نیست. (گلستان سعدی).
چه حاجت است بمشاطه روی زیبا را.
سعدی.
عفو کردن پس از گناه بود
بی گنه رابعفو حاجت نیست.
ابن یمین.
حکیم را بوصیت کردن حاجت نیست. (قرهالعیون).
- اجابت حاجت، برآوردن نیاز کسی. قضای حاجت: شکر کردن به حاجت نخستین اجابت حاجت دومین باشد. (قابوس نامه).
- بی حاجت، بی نیاز:
بی حاجتم به فضل خداوند لاجرم
اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش.
ناصرخسرو.
ور تو خود از حجت بی حاجتی
نه به تو مر حجت را حاجت است.
ناصرخسرو.
- بی حاجتی، بی نیازی:
آزادی اندر بی حاجتی است. هر چند که حاجت بیشتر بود به بندگی نزدیکتر بود. (کیمیای سعادت).
|| خلّه. حوبه. حیبه. مصغبه. مسکنه. شَرْ. (منتهی الارب). افتقار. فاقه. فقر. تنگدستی:
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
|| شغل. کار: فقرع الباب فقلت من هذا فقال علی فقلت ان رسول اﷲ (ص) علی حاجه (حدیث). تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 232 س 16. لا یزال اﷲ فی حاجه العبد ما کان فی حاجه اخیه. (حدیث). تاریخ اصفهان ابونعیم ج 1 ص 234 س 2. به حاجتی برخاست [درودگر]. (کلیله و دمنه). || طلبه. سؤال. (دهار). مطلب. مقصود. خواهش. آرزو. کام. مسئول:
مرا حاجت از خواهش خویش نیست
کس از دشمنان تو درویش نیست.
فردوسی.
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگرنه مرا جنگ یکبارگیست.
فردوسی.
دو حاجت بخواهم چو فرمان دهی
که بر تو بماناد شاهنشهی.
فردوسی.
یکی حاجتستم بنزدیک شاه
وگر چه مرا نیست این پایگاه.
فردوسی.
گفتم زندگانی خداوند درازباد، روزی مسعود است، حاجتی دیگر دارم. (تاریخ بیهقی).
شهری که من آنجا چو رسیدم خردم گفت
این جا بطلب حاجت و زین منزل مگذر.
ناصرخسرو.
یک حاجت باقی است و در جنب عواطف ملکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه).
- بحاجت برخاستن، بمستراح شدن. بغائط شدن. بقضای حاجت رفتن: و هر گاه که طعام خورده بودی زود بحاجت برخاستی و از خورد و بحاجت برخاستن بدیگر مهمات و مصالح نرسیدی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و عضله ها از تیزی صفرا، آگاهی یابد که بحاجت همی بر باید خاست. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- بحاجت خواستن، دعاء:
چون جامه ٔ اشن بتن اندر کندکسی
خواهد ز کردگار بحاجت مراد خویش
گرهست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
- حاجت آمدن، ضرورت پیدا کردن: حاجت آمدبدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند و برفت و راست نیامد... (تاریخ بیهقی).
- حاجت کسی را قضا کردن، اسعاف حوائج کسی یا حاجات کسی کردن. مستجاب کردن (دعا را).
- حاجت نداشتن به...، محتاج نبودن به... غنی بودن از...
- روز حاجت، گاه ضرورت: آنکه سنگ در کیسه کند از تحمل آن رنجور گردد و روز حاجت بدو خیری نیاید. (کلیله و دمنه).
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی برای تجربه از دوستان طلب.
صائب.
- عرض حاجت، آیفت کردن. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
- قضای حاجت، بیرون رفتن. بمستراح شدن.
- || برآوردن نیاز کسی. اجابت حاجت. حاجت برآوردن.
- || به آرزو رساندن. به آرزو رسیدن. مراد یافتن: سلطان از این حدیث سخت بیازردو رسول بُغراخان را بی قضاء حاجت بازگردانید. (تاریخ بیهقی).
- نمازحاجت، نمازی است که برای برآورده شدن حاجت گذارند. و آن دو رکعت است. ج، حاجات. حوَج. حوائج. حاج.

فرهنگ عمید

حاجت روا

رواکنندۀ حاجت،
آن‌که حاجتش برآورده شده باشد، کامروا: بسی بر بساط بزرگان نشستم / که یک نفس حاجت‌روایی ندیدم (سیف اسفرنگ: لغت‌نامه: حاجت‌روا)،


حاجت روایی

روا کردن حاجت،
روا شدن حاجت، برآورده شدن حاجت کسی،


روا

جایز،
شایسته، سزاوار: نه در هر سخن بحث کردن رواست / خطا بر بزرگان گرفتن خطاست (سعدی: ۱۴۵)،
(فقه) آنچه شرع عمل به آن‌را جایز دانسته، مباح، حلال،
[قدیمی] پررونق، رایج: ضعف و کساد بیش نترساندم کزاو / بازوی من قوی شد و بازار من روا (مسعودسعد: ۳۲)،
[قدیمی] رونده،
[قدیمی] برآورده، به‌دست‌آورده‌شده،
* روا بودن: (مصدر لازم)
جایز بودن،
سزاوار بودن،
[قدیمی] حلال بودن،
* روا داشتن: (مصدر متعدی)
جایز دانستن،
[قدیمی] حلال داشتن،
* روا دانستن: (مصدر متعدی)
جایز شمردن،
[قدیمی] حلال دانستن،
* روا شدن: (مصدر لازم)
جایز شدن،
برآمدن حاجت،
[قدیمی] رواج یافتن،
[قدیمی] حلال شدن،

حل جدول

حاجت روا شدن

کامروا


روا شدن

برتاختن


روا شدن حاجت با ختم صلوات

مرحوم شیخ علی اکبر تربتی که یکی از وعاظ بسیار گران قدر قم بودند ختم صلواتی را تعلیم می دادند و آن را از میرزای بزرگ شیرازی نقل می کردند که به این شرح است:
در زیر آسمان بالای پشت بام در وقت خاصی روز اول 1001 به نیت حضرت رسول صل الله علیه و آله اهدا کنید و تسبیح را در همان مکان بگذارید بماند. روز دوم برای امیرالمومنین علیه السلام و روز سوم برای حضرت زهرا سلام الله علیها و همین طور برای هر یک از ائمه تا امام حسن عسگری علیه السلام اهدا کنید. برای امام عصر عج الله به عنوان گرو نگه
دارید و عرض کنید اگر فردا حاجتم روا شود هزار صلوات هم برای حضرت شما می فرستم و گرنه می ماند تا زمانی که حاجتم برآورده شود. ان شاء الله حاجت روا می شوید و این عمل مجرب است.
منبع: داستانهایی از عنایات اولیاء دین ص 168

فرهنگ معین

حاجت روایی

برآمدن حاجت، برآوردن حاجت، روا کردن حاجت. [خوانش: (~. رَ) [ع - فا.] (حامص.)]

معادل ابجد

حاجت روا شدن

973

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری